ديداري تازه در سال 1395

ساخت وبلاگ

به نام زيبايش سلام
حدود ده سال قبل آخرين ديدار من بود با شهداي هشت سال دفاع مقدس ، يعني از همان موقع تا حالا ديگر جنوب و مناطق جنگي نرفته بودم و بيشتر از طريق فيلم اين مناطق را در ذهنم بازسازي کرده بودم. مدتها بود دلتنگ بودم که يک راهيان نوري بروم تا اينکه ديشب يکي از بندگان خوب خدا با من تماس گرفت و براي عکاسي از کاروان راهيان نور دانش آموزان دختر شيراز دعوت کرد!
گفتم ميشود من هم بروم همراهشان؟ گفت: آره...
برعکس دقيقا همان روز کارهايي داشتم و گفتم: مي آيم به احتمال زياد!
تماس که قطع شد حس کردم آخر مکالمه را درست نشنيد ، گفتم نکند نشنيد که گفتم حتما مي آيم!
توي جاده رانندگي ميکردم از سپيدان به شيراز ، نگاهم محو در افق ، لبخند بر لب ، اشکي در چشم و چشمانم مثل لنز سوني هي جاده را از ميان پرده ي اشک فوکوس ميکرد...
خودم باورم نميشد که بخاطر يادي که شهدا کردم ، شهدا دعوتم کرده باشند ؛ چند وقتي غم سنگيني روي سينه ام بود بخاطر بحث هاي زيادي که اينروزها بخاطر ديانت و سياست و داعش و تفکر اسلامي در جمهوري اسلامي و.. با دوستان ميکرديم و گاه قانع نميشدند که دين خدا خوب است و حرف جدايي دين از سياست را ميزدند ، يا بحث ولي فقيه را قبول نداشتند و هرچه ميگفتم ما نميگوييم سيد علي معصوم است و عصمت فقط مال ائمه است ؛ خلاصه خسته شده بودم!
انتظار يک دلگرمي يا آرامش بودم تا اينکه دعوت شدم به کربلاي ايران!
آن شب بيخواب بودم تا اينکه صبح شد و تماس گرفتم که کجا بيايم؟
گفت: شايد نشود خودت بروي ولي فعلا براي عکاسي بيا...
تلفن که قطع شد، با خودم گفتم آقاي متوهم! شهدا صدايت را شنيده اند؟ ها؟ دعوتت هم کرده اند؟ و يک لبخند تلخ!
يک کيف براي سفر چند روزه با خودم برداشتم ، گفتم من به قصد رفتن ميروم نبردنم مي آيم خانه!
به خانواده هم همين را گفتم و رفتم...
الان که دارم اين متن را با مداد سياه مينويسم در جاده به سمت شهدا در حرکتيم.
شد آنچه بايد ميشد. من الله التوفيق 17 آذر 1395

برو.. شهريار...
ما را در سایت برو.. شهريار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5vzmcd بازدید : 47 تاريخ : جمعه 17 دی 1395 ساعت: 14:25